قوله تعالى: یا أیها الذین آمنوا الآیة... یا نداء کالبد است، و اى نداء دل، و ها نداء جان، میگوید اى همگى بنده اگر طمع دارى که قدم در کوى دوستى نهى، نخست دل از جان بردار، و معلومى که دارى از احوال و اعمال همه در باز، که در شرع دوستى جان بقصاص از تو بستانند، و معلوم بدیت، و هنوز چیزى درباید. اینست شریعت دوستى، اگر مرد کارى در آى و اگر نه از خویشتن دوستى و تردامنى کارى نرود.


از پى مردانگى پاینده ذات آمد چنار


و ز پى تر دامنى اندک حیاة آمد سمن‏

جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش


تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن‏

آرى! عجب کارى است کار دوستى! و بلعجب شرعى است شرع دوستى! هر کشته را در عالم قصاص است یا دیت بر قاتل واجب، و در شرع دوستى هم قصاص است و هم دیت و هر دو بر مقتول واجب.


پیر طریقت گفت «من چه دانستم که بر کشته دوستى قصاص است، چون بنگرستم این معامله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستى قیامت محض است؟ و از کشته دوستى دیت خواستن فرض! سبحان الله این چه کارست این چه کار! قومى را بسوخت، قومى را بکشت، نه یک سوخته پشیمان شد و نه یک کشته برگشت!


کم تقتلونا و کم نحبکم


یا عجبا کم نحب من قتلا

نور چشمم خاک قدمهاى تو باد


آرام دلم زلف بخمهاى تو باد

در عشق تو داد من ستمهاى تو باد


جانى دارم فداى غمهاى تو باد

یکى سوخته و در بیقرارى بمانده، یکى کشته و در میدان انفراد سر گشته، یکى در خبر آویخته، یکى در عیان آمیخته، آن تخم که ریخته؟ و این شور که برانگیخته؟ یکى در غرقاب، یکى در آرزوى آب، نه غرقه آب سیراب، نه تشنه را خواب.


کتب علیْکمْ إذا حضر أحدکم الْموْت وصیت خداوندان مال دیگرست و وصیت خداوندان حال دیگر، وصیت توانگران از مال رود، و وصیت درویشان از حال. توانگران بآخر عمر از ثلث مال بیرون آیند، و درویشان از صفاء احوال و صدق اعمال بیرون آیند، چندانک عاصى از کرد بد خویش بر خود بترسد، ده چندان عارف با صدق اعمال و صفاء احوال بر خود بترسد، اما فرق است میان این و آن: که عاصى را ترس عاقبت است و بیم عقوبت، و عارف را ترس اجلال و اطلاع حق است. این ترس عارف هیبت گویند، و آن ترس عاصى خوف، آن خوف از خبر افتد. و این هیبت از عیان زاید، هیبت ترسیست که نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوار، ترسیست گدازنده و کشنده، تا نداء ألا تخافوا و لا تحْزنوا نشنود نیارامد! خداوند این ترس را کرامت مى‏نمایند، و به بیم زوال آن وى را مى‏سوزانند، و نور مى‏افزایند و فزع تغیر در وى مى‏افکنند.


بو سعید بو الخیر را قدس الله روحه این حال بود بوقت نزع، چون سر عزیز بر بالین مرگ نهاد گفتندش اى شیخ قبله سوختگان بودى، مقتداى مشتاقان، و آفتاب جهان، اکنون که روى بحضرت عزت نهادى، این سوختگان را وصیتى کن، کلمه گوى تا یادگارى باشد. شیخ گفت:


پر آب دو دیده و پر آتش جگرم


پر باد دو دستم و پر از خاک سرم

بشر حافى را همین حال بود بوقت رفتن، گریستن و زارى در گرفت، گفتند: یا، ابا نصر أ تحب الحیاة؟ مگر زندگى مى‏دوست دارى؟ و مرگ را کراهیت؟ گفت نه «و لکن القدوم على الله شدید » بر خداى رسیدن کارى بزرگ است و سهمگین. این حال گروهى است که بوقت رفتن هیبت و دهشت بر ایشان غالب شود از تجلى جلال و عزت حق، و تا نداء ألا تخافوا نشنوند نیارامند. باز قومى دیگرند که بوقت رفتن ایشان را تجلى جمال و لطف حق استقبال کند، و برق انس تابد، و آتش شوق زبانه زند، چنانک پیر اهل ملامت عبد الله منازل یکى پیش وى در شد، گفت: اى شیخ! مرا در خواب نمودند که ترا یک سال زندگى مانده است، شیخ یکى بر سر زد گفت آه! که یک سال دیگر در انتظار ماندیم آن گه برخاست و در وجد و جدان خویش بجنبید، و اضطرابى بنمود از خود بیخود شد. و گفت: آه کى بود که آفتاب سعادت برآید، و ماه روى دولت در آید.


کى باشد کین قفص به پردازم


در باغ الهى آشیان سازم‏

مکحول شامى مردى مردانه بود، و در عصر خویش یگانه، در دو اندوه این حدیث او را فرو گرفته، هرگز نخندید. و در بیمارى مرگ جماعتى پیش وى در شدند و مى‏خندید گفتند اى شیخ! تو همواره اندوهگن بودى؟ این ساعت اندوه بتو لایق‏تر چرا مى‏خندى؟ گفت: «چرا نخندم و آفتاب جدایى بر سر دیوار رسید، و روز انتظارم برسید، اینک درهاى آسمان گشاده و فریشتگان بردابرد میزنند که مکحول بحضرت مى‏آید.»


وصل آمد و از بیم جدایى رستیم


با دلبر خود بکام دل بنشستیم‏